Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش خبرنگار فارس از نیشابور، فاطمه استاد دانشگاه از سالی که ماه رمضان در بهار بود اینطور روایت می‌کند که آن وقت‌ها خانواده‌ها بچه‌های ۳ یا ۴ ساله را هم برای خوردن سحری همراه با شنیدن نوای خوش دعای سحری بیدار می‌کردند.

 این بود که ماه مبارک رمضان به جز بزرگترها برای کوچکترها هم حال و هوای خیلی خوبی داشت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

همه‌ی بچه‌ها دختر و پسر مشتاق بودند زودتر به سن تکلیف برسند تا نماز بخوانند و روزه بگیرند. یادم می‌آید سالی که من به سن تکلیف رسیده بودم ماه رمضان در نوروز بود.  عید آن سال من از همه خوشحالتر بودم که امسال مثل بزرگترها روزه می‌گیرم و دیگر مجبور به گرفتن روزه کله‌کنجشگی نیستم.

  انگار همین دیروز بود مادر خدابیامرزم مثل همیشه سحر اولین روز ماه مبارک من و برادران و خواهرانم را برای خوردن سحری بیدار کرد. چون شنیده بودم تحمل تشنگی روزه‌داری از گرسنگی آن سخت‌تر است آن شب زیاد سحری نخوردم به جایش تا می‌توانستم آب خوردم. وقتی گوینده رادیو وسط دعای سحر گفت ۱۵ دقیقه مانده تا اذان صبح باز هم یک لیوان دیگر آب را سرکشیدم و همراه بقیه برای گرفتن وضو از کنار سفره بلند شدم.

صبح آن روز از شور و شوق اولین روزه، چادر گلدارم را سرم کردم و به همراه مادرم خانه چند همسایه به عیددیدنی رفتم.  یادم می‌آید وقتی صاحبخانه بابت پذیرایی نکردن از مادرم عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: اما برای فاطمه‌خانم آجیل و شیرینی می‌آورم، با غرور تقریبا فریاد می‌زدم من به سن تکلیف رسیدم روزه هستم. آن روز به سرعت برق و باد گذشت.

غروب شد سفره افطار را پهن کره بودیم که پدر با بسته‌ای که کاغذ کادوی صورتی رنگ داشت وارد خانه شد. صدای اذان مغرب که از مسجد جامع نیشابور بلند شد، پدر مرا بوسید بسته را به طرفم گرفت و گفت فاطمه جانم امروز روز اولی است که تو به میهمانی خدا دعوت شدی و روزه گرفتی این هدیه "روزه وا کن" برای توست.

هدیه‌‌ام یک سینی مسی کوچک بود با خوشحالی پدر و مادرم را بوسیدم و سرسفره افطاری نشستم. آن وقت‌ها در نیشابور رسم بود به روزه‌ اولی‌ها هدیه "روزه وا کن" می‌دادند. آن سال من از پدرم هم عیدی گرفتم و هم "روزه وا کن" بعد از گذشت سال‌ها هنوز خاطره خوش آن نوروز و طعم شیرین چای و خرمای اولین افطار به یادم مانده است.

 

دید و بازدیدهای نوروزی تو شب‌های ماه مبارک رمضان و خوشحالی بزرگ تر ها

بی‌بی حلیمه پیرزن خوش‌صحبت مسجد محل برایم می‌گوید: سالی که ماه میهمانی خدا در عید نوروز بود صفا و صمیمیت دیگه‌ای داشت. افطاری‌ها و حتی سحر‌‌های ماه مبارک رمضان تو ایام عید پرشورتر از روزای دیگه سال‌ بود‌. طول روزای عید نوروز بدون پذیرایی از میهمانان می‌گذشت. البته از بچه‌ها پذیرایی می‌کردیم و عیدی می‌دادیم اما افطاری‌ها شلوغ و پرشور بود بیشتر، بزرگترها افطاری می‌دادند به اصطلاح با یه تیر دو نشون می‌زدند. هم صله‌رحم و سنت نیکوی دیدو بازدید عید انجام می‌شد و هم به سفارش ثواب اطعام روزه‌داران عمل می‌کردند.

اون وقت‌ها که مثل الان خونواده‌ها یک یا  دوتا بچه نداشتند کمه کم ۵ تا بچه رو داشتند، برای همین کل خونه پر می‌شد از صدای شادی و شیطنت بچه‌ها! یادمه افطاری نوبتی بود. هر شب خونه یکی از بزرگترای فامیل هیچوقت افطاری دادن به خونواده‌های جوون  فامیل به اصطلاح خودمون نوکیسه‌ها نمی‌رسید.

نزدیکی‌های اذان مغرب سماور نفتی و روشن کردیم و سفره قلمکار اصفهان رو تو حیاط با وسط هال پهن می‌کردیم. افطاری‌ها نون بود با پنیر، ماست چکیده و سبزی خوردن بعضی‌ وقت‌ها شیربرنج با شیره انگور بود. خیلی که قرار بود سفره تجملاتی بشه نون قلفی درست می‌کردیم، چرب و چیلی پر زردچوبه دیگه همینا بود. افطاری‌ها ساده اما پربرکت بود. کوچیکترها حتما وقت افطار و سحر پای سفره بودند. اول دعا می‌خوندیم بعد افطاری می‌خوردیم.

سفره افطاری که جمع می‌شد بساط چای، خرما زولبیا تو همه خونه‌ها به راه بود. هم دیدوبازدید عید بود و هم ثواب افطاری، بعضی شب‌ها که مهمون برای عیددیدنی می‌اومد، حاج‌آقا سحر نگهشون می‌داشت و می‌گفت شما مهمون خدایید! برای همین میگم ماه رمضون تو عید خیلی با صفاست چون به جز افطاری، سحری هم یا مهمون داشتیم یا مهمون بودیم.

این دیدوبازدیدهای نوروزی تو شب‌های ماه مبارک رمضان پیرزن‌ها، پیرمردها و بیمارایی که نمی‌تونستند روزه بگیرند و یا مسجد برند رو خیلی خوشحال می‌کرد. حس و حال عید تو ماه رمضان یه لطافت خاصی داشت که نمیشه با روزای دیگه سال مقایسه‌اش کرد.

 

اسکناس نوی تانخورده عیدی کنار سفره افطار

 ابولقاسم کمالی استاد دانشگاه می گفت یادمه سال ۱۳۷۰ که سفره طبیعت با سفره رمضان همزمان پهن شده بود بیشتر خانواده‌ها هماهنگ می‌کردند افطار اولین روز ماه‌رمضان خونه پدربزرگ باشند برای همین چند نفر از خانم‌های فامیل بعد اذان ظهر خونه پدربزرگ و مادربزرگ می‌رفتند تا مقدمات افطاری رو فراهم کنند اون سال‌ها افطاری‌ معمولا آش بود با سبزی، پنیر، نون، خرما، زولبیا و بامیه که مرتب تو سفره چیده می‌شد نیم ساعت مونده به اذان مغرب همه بچه‌ها و نوه‌‌ها برای عیددیدنی و خوردن افطاری راهی خونه پدربزرگ می‌شدند.

اون‌ سال‌ها پدربزرگ کنار در ورودی روی صندلی کهنه چوبی می‌نشست و به بزرگترها و بچه‌ها به گرمی خوش آمد می‌گفت‌ و روبوسی می‌کرد بعد هم از لای قرآن به تک‌تک بچه‌ها یکی یه دونه اسکناس نوی تانخورده عیدی می‌داد بچه‌ها هم دست پدربزرگ و مادربزرگ و می‌بوسیدند و همراه بزرگترها کنار سفره افطار می‌نشستند خیلی زود دور تا دور سفره افطاری پر می‌شد از جمعیتی که منتظر شنیدن صدای اذان مغرب از گلدسته‌های مسجد بودند.

باورتون میشه بعد گذشت این همه سال هنوز هم مزه آش‌های خونه پدربزرگ که روش پر بود از پیازداغ و نعنا زیر زبونم مونده، خوردن افطاری که تموم می‌شد یه نفر بلند دعای سفره رو می‌خوند با خوندن دعای سفره از خداوند تشکر می‌کردیم و برای سلامتی پدر، مادر، همه اقوام و انسان‌ها دعا می کردیم سفره که جمع می‌شد یک ساعتی به گپ و گفت و پذیرایی با چای، شیرینی، آجیل و میوه می‌‌گذشت بعد هم بزرگترهای فامیل  برنامه‌ریزی می‌کردند که به ترتیب بزرگتری کدومشون میزبان افطاری فردا شب باشند.

اون سال‌ها یه رسم خیلی خوبی بود که وقتی بعضی از بزرگترای فامیل توانایی میزبانی و پذیرایی از میهمانان رو نداشتند بچه‌هاشون هماهنگ می‌کردند همه یک نوع غذا رو تو خونه خودشون می‌پختند و یه ساعت مونده به افطار با قابلمه غذای آماده می‌اومدند خونه پدریشون سفره افطاری رو می‌چیدند و آماده پذیرایی از مهمونا می‌شدند. این عید دیدنی‌های همراه با افطاری بهترین فرصت برای دوست داشتن، گذشتن از خطاهای دیگران و از بین بردن کدورت‌ها وبد اخلاقی‌ها بود .

افطاری تو روزهای نوروز صله رحمی بود که با همدلی، باخبر شدن از حال و احوال همدیگه خیلی از مشکلات فامیل حل می‌‌شد.  

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: عید نوروز ماه رمضان نیشابور سفره افطار عیدی صله رحم اسکناس تا نخورده روزه داری روزه اولی ماه مبارک رمضان سفره افطاری سفره افطار ماه رمضان اذان مغرب افطاری ها بچه ها سال ها وقت ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۴۱۷۳۶۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کرده‌ایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده‌اند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.

پیش‌تر دو مطلب در مرور و معرفی این‌کتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنج‌های ننه‌علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.

آنچه از نظر می‌گذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننه‌علی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه‌علی متوجه می‌شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی‌های زندگی‌اش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل می‌کند و می‌گوید غصه‌های او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه می‌دارد.

جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان می‌کنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه می‌شود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک می‌زند.

در فرازهایی از فصل یازدهم می‌خوانیم؛

محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.

دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من می‌میرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.

***

نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره می‌رسند. صبح، محاصره می‌شوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر می‌کند. کسی کوچک‌ترین تکانی می‌خورده، جنازه‌اش روی دست بقیه می‌مانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را می‌شکافد و به سر علی می‌خورد؛ هر دو به شهادت می رسند.

رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده می‌مانند و عقب بر می‌گردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر می‌دارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب بر می‌گردد.

اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی می‌افتاد، دق مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: علی کجا؟ می‌گفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.

عنوان فصل دوازدهم کتاب پیش‌رو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت می‌شود که زهراخانم به‌خاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک می‌خورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمی‌داد و از خجالت نمی‌توانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.

در فرازهایی از فصل دوازدهم می‌خوانیم؛

مدت‌ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمی‌داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می‌زدم و پول دستی قرض می‌گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می‌کردم و دردی که در سینه‌ام بود را بیرون می‌ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمی‌خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی می‌کردیم، همه می‌دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود می‌زدم بیرون و هوا تاریک می‌شد بر می‌گشتم خانه. خجالت می‌کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!

***

به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند.

گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم. نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....

***

دور از چشم همه می‌نشستم یک گوشه و گریه می‌کردم. عکس علی را دست می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچه‌های مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر می‌گردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرف‌های حرف‌های علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر می‌گردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب می‌کردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.

فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از این‌فصل آمده است؛

به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را بر می‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چاره‌ای نداشتم باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم...

خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه. رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: دستت برای همه به خیر می‌ره، به خودمون که می رسه خشک می‌شه! چرا نمی‌زاری حقوق‌مون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.

***

در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت می‌شود. لحظات تشییع، سخت‌ترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سخت‌تر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل می‌کرده و هم کتک‌های رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.

در فرازهایی از فصل چهاردهم می‌خوانیم؛

چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می‌لرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!

گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...

***

«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیت‌گرفتنش از زهراخانم است.

در فرازهایی از فصل پانزدهم هم می‌خوانیم؛

دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات می‌سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می‌کنی؟!

جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می‌کرد. سینه‌اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می‌کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچه‌ها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمی‌رسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.

صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه می‌کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.

کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند

دیگر خبرها

  • قرآن آموزان و روزه اولی‌های استان بوشهر تجلیل شدند
  • اختتامیه دومین جشنواره نمایش عروسکی تلویزیونی «عروسک‌خونه»
  • اختتامیه دومین دوره جشنواره عروسک‌خونه
  • ثبت نام ۵۸۰۰ گیلانی در طرح اکرام ایتام و محسنین ماه رمضان
  • پرمخاطب مثل «گیل‌دخت»
  • اختتامیه مسابقات فوتسال جام رمضان در هیرمند
  • سفره همدانی‌ها با نان سبوس‌دار کامل می‌شود
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • مسابقات جام رمضان تنیس روی میز بانوان در سمنان پایان یافت
  • تقدیر شورای عالی انقلاب فرهنگی از سریال «رستگاری»